او مرا می بیند

11 ظهر جمعه

جیمز در اتاقش دارد در وبلاگ خود مطالبی جدید مینویسد که یکدفعه تلفن خانه زنگ میخورد .

دوستش کارل است .

انگار که میخواهد در پارک محله یک کار هیجان انگیز را امتحان کند .

جیمز : چه کاری ؟

کارل : نمی تونم بهت بگم . خیلی هیجان انگیز است .

جیمز : حالا کی میریم انجامش بدیم ؟

کارل : امشب ساعت 7 باید انجام شود . وقت داری ؟

جیمز : اره . پس اون موقع می بینمت . خداحافظ .

کارل : بای .

***

جیمز برگشت به وبلاگش .

مطلب جدید : چگونه یک خانه ی کوچک با لگو درست کنیم .

جیمز در وبلاگش همه جور مطلب چرت و مسخره ای داشت . از فیلم های بامزه گرفته تا عکس های ترسناک .

جیمز به چیز های ترسناک علاقه ی زیادی داشت مثل هر نوجوان 12 ساله ی دیگری . او فیلم و یا کتاب های ترسناک زیادی داشت . حتی با اینکه در شب ها تا حد مرگ می ترسید باز هم ان کتاب ها را میخواند . خب چطور بگویم ، ان کتاب ها به سلامت روحی جیمز اسیب زده بودند . در حدی که او فکر میکرد که جن  و روح  در خانه ی انها وجود دارند . او حتی بعضی مواقع فکر میکرد که در زندگی قبلی خود یک شکارچی روح بوده است . او در مدرسه نیز به خاطر افکار مسخره اش مورد تحقیر قرار می گرفت . ولی زیاد برایش مهم نبود . چون او دوست های خوبی داشت مثل کارل و یا فین .انها همیشه بعد از مدرسه با هم میرفتند و تفریح می کردند .

***

ساعت 14 همان روز

مادر جیمز ، جنی او را صدا زد تا برود و نهار بخورد . او داشت از راه پله پایین می امد که افتاد و و به گلدون خورد . گلدون شکست و یک تیکه از ان رفت داخل دست جیمز . همه جا خون می اومد و قرمز شده بود . خیلی درد داشت . کم کم داشت یک حس عجیبی میکرد . یک صدایی میشنید . انگار که داشتند او را صدا میزدند .

-جیمز من دارم میبینمت . جیمز .

ساعت 7 صبح

جیمز : من کجام ؟

جنی : اوه جیمز . حالت خوبه ؟ دوستات اومدند ملاقاتت ولی تو بهوش نیومدی و ان ها رفتند .

خوشحلم که حالت خوبه .

جیمز : چی شد ؟ چه اتفاقی افتاد ؟

جنی : ته به گلدون خوردی و دستت پاره شد . تو تا 1 ماه نباید از ان استفاده کنی .

جیمز وقتی به دست خودش نگاه کرد دوباره بیهوش شد .

وقتی که او بیدار شد ، در خانه بود و ساعت هم بود .

او رفت و به کارل زنگ زد .

کارل : جیمز خوبی؟                            جیمز  : ممنون . من خوبم تو چطوری ؟

کارل : منم خوبم . راستی جیمز ، من یک کار هیجان انگیز دیگه دارم .

جیمز : چی ؟

کارل : بعدا خودت میفهمی . امشب ساعت 20 تو پارک می بینمت .

جیمز : باشه .

***

ساعت 20 همان روز .

جیمز و کارل در پارک هستند و منتظرند تا فین بیاید .

فین : سلام بچه ها

بعد انها سمت خانه ی متروکه ی محله رفتند .

جیمز : خب می خواهیم در خانه ی متروکه چیکار کنیم ؟

کارل : شنیدم انجا موجودات عجیبی وجود دارد .

انها به خانه رسیدند .                   

 انجا پیرمرد دیوانه ای به نام اسپایک زندگی میکرد .

انها امید وار بودند که او انجا نباشد .

انها تا طبقه ی دوم رفتند و انجا دیدند که یک سایه تکان میخورد .

جیمز کمی سرگیجه گرفت . او در سرش صدایی می شنوید که میگفت : دارم میبینمت جیمز . ها ها ها .

سرگیجه هر ثانیه بیشتر میشد .

جیمز داشت با دوستانش خانه را جست وجو میکرد که یکهو صدایی از بالای سرش شنید . انگار یک نفر انجا بود . او دنبال صدا رفت . یکهو از پشت سر او ده ها سواه بالدار دنبالش امدند .

جیمز فرار کرد ولی یکهو خورد به یک چیز خیلی سرد . دور و برش را دید ، ولی کسی نبود . خبری از سوسک ها هم نبود . ولی هنوز هم یک صدایی میشنوید که میگفت : من میبینمت جیمز .

یک لحظه بعد یک نفر از پشت سر او امد و گفت : ها ها ها

جیمز از ترس افتاد .

ان مرد به دنبالش می امد ولی جیمز فرار می کرد .

تا اینکه جیمز به بن بست خورد .

او فهمید ان مرد .


سرگرمی جیمز ,یک ,ها ,کارل ,؟ ,ی ,؟ کارل ,ها ها ,خانه ی ,در خانه ,میکرد کهمنبع

تفریحات جالب قرنطینه

ارتباط با من

داستان او مرا میبیند پارت 1

مشخصات

آخرین جستجو ها

دی اُکسید | DioxiD -خرید و فروش دینام دست دو اردبیل -سیم پیچی کارایی-خرید و فروش الکترو موتور استوک batrycar پی سی دانلود سراوان چت.چابهار چت.ایرانشهر چت.خاش چت.زاهدان چت.تالش چت.ساری چت.دلگیر چت Elyas5751 یـــــاد یـــــــــــــــاران فانتاکروم /مخمل پاش/هیدروگرافیک ناوک اخبار روستای برگه|barge news